در حسرت دمنوش مکی و بومادران

سابقاً کلپوره به از کاسنی باشد بر مزار مرشد کما که دائما یکسان نباشد مراد ما

بهانه‌های سرسخت

یعنی چی مغزم خاموشه؟ بابا بشین بنویس، پس فردا ددلاین داریم!


پی‌نوشت: ولی دیگه الان واقعا مغزم ته کشیده، خدا رو شکر حداقل اثبات قضیه اصلی رو نوشتم :)

بیا دیگر!

همه را خواندم، ولی باز هم تو نیامدی...

زورنامه #۵

- یک نرم‌افزاری نصب کرده‌ام، هر روز نوتیوف می‌دهد و می‌گوید در مورد روزت، خودت و حس و حالت بنویس. تمام تلاشم را می‌کنم که هر روز بنویسم. ابتدا که واردش می‌شوی، یک صفحه عظیم از تمامی حس‌های دنیا می‌آورد و لیست می‌کند که الان مثلا بیشتر با کدام یک را حس می‌کنی؟ بعد باید بگردی ببینی کدام یک حقیقت دارند و کدام یک را می‌خواهی داشته‌ باشی؟ یک دروغی به خودت می‌گویی، یک حس خوب را انتخاب می‌کنی (که خیلی هم حالا پرت نباشد) در صورتی که داری در اوج فشار درجا می‌زنی و دقیقا نمی‌دانی امروز چه خاکی باید بر سر کنی! شهرت را ول کرده‌ای و کیلومتر‌ها خودت را جابه‌جا کردی، دوست و خانواده را ول کردی و حالا هم هیچ ایده‌ای نداری که باید چه کار کنی؟ دلیل این همه تغییرات چه بوده؟ خود این نرم‌افزار یک سری فیلم آموزشی داشت که روز‌های اول و به مرور نشانم می‌داد، می‌گفت این انتخابات دروغ کار خوبی است، به آدمیزاد کمک می‌کند که خودش را حفظ کند! چه می‌دانم والا، گمانم می‌توان دروغ مصلحتی حسابش کرد! 

- هفته پیش یک افتخاری به ما دادند و یک جایزه‌ای نصیب ما شد، با پولش یک مانیتور خریدیم که مثلا پشت لپ‌تاپ قوز نکنیم و بتوانیم در خانه هم درس بخوانیم، نخواهیم هر روز از اینور شهر بکنیم و برویم آن سوی شهر، کنار یک مشت آدم غریبه زبان بسته، دو ساعت زمان حرام کنیم و برگردیم. اصلا یک آرامش دو چندانی به خانه‌ام داده، یک خانه محقر دانشجویی که آه در بساط ندارد و بعد در میانش، یک میز و با مانیتور جا خوش کرده، پشتش که می‌نشینم یک حسی از خانه‌مان (بلواقع حالا خانه مامان و بابا، چه درد عجیبی، هنوز نمی‌خواهم قبولش کنم!) می‌دهد و چند دقیقه‌ای آرامش. امروز آمدم پشت همین میز نشستم، دیدم صندلی‌ام شکسته! آخر مرد حسابی، من هنوز ۱۶ روز مانده تا حقوق بگیرم! نکند دوباره انتظار داری من ول کنم و بروم آن سوی شهر؟

- از روزی که آمده‌ام اینجا، چایی خوب گیرمان نمی‌آید و اعتیادش را با قهوه سرکوب می‌کنیم به امید آنکه یک روزی برگردیم به همان خانه و یک چایی خوب گیرمان بی‌آید و همچین بچسبد به شیره جانمان.  

- امروز آمدم در همین نرم‌افزاری که گفتم، حس و حالم را بنویسیم، خسته بودم، گیج و منگ بودم و هیچ ایده‌ای نداشتم که اصلا حس و احساس چیست؟ دروغم را نوشتم، روی صندلی شکسته‌ام نشستم و به مانیتور گران قیمتم خیره شدم. چه بگویم آخر؟ چه نتیجه‌ای می‌خواهم از این‌ها بگیرم؟ می‌دانی، اصلا ولش کن، چای نبات باید لیوانی باشد!

بلای جان

آخر این چه بدبختی است؟ کد کار می‌کند، عجیباً هم خوب کار می‌کند ولیکن که اثبات شده بختک جانمان. کاش یک عصای موسی داشتم، می‌زدم وسط ریاضیات!

از دار دنیا یه خر سبز آرزوها داشتیم که اونم به بهونه ۸۸ از ما گرفتن!
بعد از سال‌ها خبر رسید روی موتور تصادف کرده، به سرمون زد بریم عیادتش، گفتن شاش‌بند شده، مرده؛
خلاصه شدیم بی‌آرزو مطلق، رو به زوال عقل.
حالا بعد از چند سال برگشتیم به زندگی، یه جورایی مثل ریه‌های روی پاکت سیگار!
همانم کما که اینبار زنده و سرشار، در تقلا برای بهبودی...