اولین بار با اهداف بلند مدت این بلاگ را ساختم، اهداف بلند مدتی که نه برنامه هفتم پیشرفت جمهوری اسلامی به آن بزرگی بود و نه قانون اساسی آمریکا به تصویب ۱۷۸۹ به این دقت بود. شاید اگر دقیق و مرتب پیش میرفت دنیا را دگرگون میساختم و در کمتر از یک دهه اعلامیه آزادی تمام مرغ و خروسهای دنیا را میدادم، همان آزادی که تنها سنگاپور به این پرندههای عاشق داده. این عشق باید صادر میشد.
اما مشکل، امان از تنبلی و بچگی! به خود و حافظهام غره بودم، آنقدر از کیفیت برنامهام مطمئن بودم که نیازی به تدوین و مکتوب کردنش نمیدیدم، سخنان من به مثابه حکم الهی بود، حکمی که باید ۳۱۳ نفر را پشت سر من لشکر میکرد. چنین حرفی اصلا روی زمین نمیماند، نیازی به مکتوب شدنش نیست، مگر عیسی نوشت که من بنویسم؟ اما پیامبر نبودم و همهاش یادم رفت!!! امان، امان و امان. به راستی که خداوند ۱۴۰۰ سال است که بهترین بندگانش را فراموش کرده.
بلاگ را با تاسف پاک کردم، اما مگر میشد؟ اصلا، انسان به امید زنده است، دوباره با همان اسم ساختم و نوشتم، تلاش کردم کما که دیگر آن صحبت قبلی نبود، چرندیات بود، دو خطیهای لحظهای و هوسهای دنیویی که هیچ ارزش نداشت، پوچ. خودم را در آیینه دیدم و خجالت کشیدم، رویم نشد بگذارم در آرشیو اینترنت این چرندیات دود وافور دیگران را جور کنند. من از خطه تریاکم، مهال و محال است که معتاد را با جنس بد راهی کنم.
بلاگ را با تاسف پاک کردم. این بار میشد. دو چندی گذشت و آرزو و امید از سرم افتاد. به گمانم به اصطلاح میگوییم که دیگر بزرگ شدم و سرم به سنگ خورد. فقط آن شراره آتش قبلی را در وجودم میخواستم و زور نفس را. نبود. گشتم. نبود. کاشتم. نشد. خریدم. بی علت بود. دیگر راهی نداشتم. بلاگ را دوباره ساختم، اینبار نه به هدف بهبود عالم بلکه به رای بازخوانی خودم، همچون نوار کاستی که پخش تا ته بخواند، برش داریم، با خودکار بیک بیسر به اول بیاریمش و دوباره پخش تا ته بخواند...