بچهها جلوی مغازه محمد نشسته بودند. تولد محمد بود و جمع هم جمع بود. دوتا سرباز و چندتا ذهن تنها که توی دلشورههاشون رخت میشورن، دوتا دستام، نه دیگه چیزه، آهنگ چاووشی نیست که. دهقان و حسن منتظر تاریخ اعزام بودن و حاصلا سرباز حساب میشدن، دیگر محمد هم معلم شدهبود، معصوم تازگی فارغ شده و هنوز زمان برای تصمیم پیشرو داشت، مهدی و پوریا هم هنوز دانشجو هستند. محمد هم معافیت پزشکی گرفته. ابوالفضل هم پرونده پست کرده. میماند من که هنوز هم رستنیها برایم کم نیست! منتظرم و بلاتکلیف، احتمالا مهر میروم ولیکن که نمیدانم، چنان درهم و برهم گفتهام که خودم هم نمیدانم.
باورش سخت است ولیکن که دو ماه دیگر کی کجاست؟ اینها خالق من بعد از خدا بودند.
- شنبه ۳ شهریور ۰۳