اگر به چند سال پیش برگردم به چشمانم نگاه میکنم و میگویم:
هیچچیز آنقدر که نگران بودی، نگران کننده نبود.
هیچچیز آنقدر که فکر میکردی سخت نبود.
هیچچیز آنقدر که فکر میکردی زیبا و دوست داشتنی نبود.
هیچچیز آنطور که تو تصور میکردی نبود.
اما همه چیز همانطور بودند که باید میبودند. درست، به موقع، دقیق، موقت و اجتناب ناپذیر...
چه بودم؟ مهم نیست! چه هستم؟ چه میخواهم باشم؟ یک لیست از ارزشهایم را مرتب کردم، یک لیست هم باید از هدفهایم مرتب کنم، هدفهای فوری، کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت،. اهدافی جهت تطابق آنچه که هستم و آنچه که ارزشهایم میطلبند. حیطهاش مهم نیست، کلمات اصالت، صداقت، قدردانی، بیطرفی و غیره و غیره تکرار میشوند، من یک آدم خوب هستم ولیکن با چه تعریفی؟ این هم واقعا الآن برایم مهم نیست! مهم آن کلمه لعنتی «صداقت» است، هر صفت دوستداشتنی دیگری که میگذاشتید به خودم افتخار میکردم، من راه زیادی را طی کردهام تا آن را درون خودم بگنجانم ولی مهم نیست، هیچ کدامشان مهم نیست، وقتی روی صحبت از صداقت باشد، من کم میآورم، بارها تلاش کردهام و بارها کم آوردهام. اخیرا دارم به این فکر میافتم که شاید نمیخواهم.
- دوشنبه ۱۹ شهریور ۰۳