۱) باید روزنویسی را شروع کنم، قبلا هم تاثیرش را در آگاهی دیدهام. نمیدانم چرا هیچ وقت به طور جدی انجامش ندادم. بلاگ را برای همین دوبار ساختم ولیکن که ماهی گذشته و هنوز هم همان است.
۲) سعیده دیوانهام کرده، واقعا اخلاقش روی تک تک سلولهای مغزم راه میرود و نمیتوانم چیزی بگویم، بلواقع ترجیح میدهم چیزی نگویم و چیزی که حق نیست را بپذیرم تا اینکه حتی یک بحث بکنم. فعلا اینطور سادهتر است.
۳) چیز خاصی در زندگیام رخ نمیدهد. همین چند وقت پیش بود که همهچیز برعکس بود. اول خواندنها بود که کم رنگ شد و جان باخت، بعد خطاطیها، بعد تنیس و بعد شنا، حالا فیلم و بیرون رفتنها. همه چیز را حذف و فدا کردم برای یک مسئله!
۴) مسئله هم اساسا خورده به بن بست و هیچ ایدهای برای ادامه ندارم. فقط بیدار میشوم، روی دنده خودکار یکطوری ساعت میگذرانم و در پس زمینه ایده پردازی میکنم، ایدههایی که هیچ کدامشان بیش از چند ثانیه برای رد و نشان اشتباه بودن نیاز ندارند. عموما ذهنما خالی است، از خودم دارم فاصله میگیریم، از آگاه بودن به اعمالم و وقایع بیرون، برای چه؟ حتی بعضا حس فلج شدن را دارم، اینقدر در ذهنم گم میشوم که یادم میرود چطور باید مثلا تکان خورد. واقعا ترسناک است مخصوصا وقتی که ببینی چگالی آن فکرهای مرتبط به مسئله که از ذهنت عبور کرده تقریبا صفر است!
- شنبه ۳۱ شهریور ۰۳