در حسرت دمنوش مکی و بومادران

سابقاً کلپوره به از کاسنی باشد بر مزار مرشد کما که دائما یکسان نباشد مراد ما

زورنامه

۱) باید روز‌نویسی را شروع کنم، قبلا هم تاثیرش را در آگاهی دیده‌ام. نمی‌دانم چرا هیچ وقت به طور جدی انجامش ندادم. بلاگ را برای همین دوبار ساختم ولیکن که ماهی گذشته و هنوز هم همان است.

۲) سعیده دیوانه‌ام کرده، واقعا اخلاقش روی تک تک سلول‌های مغزم راه می‌رود و نمی‌توانم چیزی بگویم، بلواقع ترجیح می‌دهم چیزی نگویم و چیزی که حق نیست را بپذیرم تا اینکه حتی یک بحث بکنم. فعلا اینطور ساده‌تر است.

۳) چیز خاصی در زندگی‌ام رخ نمی‌دهد. همین چند وقت پیش بود که همه‌چیز برعکس بود. اول خواندن‌ها بود که کم رنگ شد و جان باخت، بعد خطاطی‌ها، بعد تنیس و بعد شنا، حالا فیلم و بیرون رفتن‌ها. همه چیز را حذف و فدا کردم برای یک مسئله!

۴) مسئله هم اساسا خورده به بن بست و هیچ ایده‌ای برای ادامه ندارم. فقط بیدار می‌شوم، روی دنده خودکار یکطوری ساعت می‌گذرانم و در پس زمینه ایده پردازی می‌کنم، ایده‌هایی که هیچ کدامشان بیش از چند ثانیه برای رد و نشان اشتباه بودن نیاز ندارند. عموما ذهنما خالی است، از خودم دارم فاصله می‌گیریم، از آگاه بودن به اعمالم و وقایع بیرون، برای چه؟ حتی بعضا حس فلج شدن را دارم، اینقدر در ذهنم گم می‌شوم که یادم می‌رود چطور باید مثلا تکان خورد. واقعا ترسناک است مخصوصا وقتی که ببینی چگالی آن فکر‌های مرتبط به مسئله که از ذهنت عبور کرده تقریبا صفر است!

کیک من

اگر به چند سال پیش برگردم به چشمانم نگاه میکنم و می‌گویم:

هیچ‌چیز آنقدر که نگران بودی، نگران کننده نبود.

هیچ‌چیز آنقدر که فکر میکردی سخت نبود.

هیچ‌چیز آنقدر که فکر میکردی زیبا و دوست داشتنی نبود.

هیچ‌چیز آنطور که تو تصور میکردی نبود.

اما همه چیز همانطور بودند که باید میبودند. درست، به موقع، دقیق، موقت و اجتناب ناپذیر...

چه بودم؟ مهم نیست! چه هستم؟ چه می‌خواهم باشم؟ یک لیست از ارزش‌هایم را مرتب کردم، یک لیست هم باید از هدف‌هایم مرتب کنم، هدف‌های فوری، کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت،. اهدافی جهت تطابق آنچه که هستم و آنچه که ارزش‌هایم می‌طلبند. حیطه‌اش مهم نیست، کلمات اصالت، صداقت، قدردانی، بی‌طرفی و غیره و غیره تکرار می‌شوند، من یک آدم خوب هستم ولیکن با چه تعریفی؟ این هم واقعا الآن برایم مهم نیست! مهم آن کلمه لعنتی «صداقت»‌ است، هر صفت دوست‌داشتنی دیگری که می‌گذاشتید به خودم افتخار می‌کردم، من راه زیادی را طی کرده‌ام تا آن را درون خودم بگنجانم ولی مهم نیست، هیچ ‌کدامشان مهم نیست، وقتی روی صحبت از صداقت باشد، من کم می‌آورم، بارها تلاش کرده‌ام و بارها کم آورده‌ام. اخیرا دارم به این فکر می‌افتم که شاید نمی‌خواهم.

صرفا از پستو ذهنم #۱

می‌گوییم همه چیز باید از زیر تیغ منطق بگذرد، چنین چیزی چطور ممکن است؟ منطق برای ما یک سیستم استنتاج ساده فراهم آورده ولیکن که هیچ اصول منظمی را نطق نکرده! اصول هم بنمایه و پیشنیازی برای استفاده از استنتاج است. خب حالا باید چکار کرد؟ تیغ منطق هم بدرد اصلاح پشم نمیخورد.

من نبودم؟!

یادم هست که یک جمله به ظاهر ساده بود و بچگی‌هامون خیلی می‌گفتیم :«من نبودم، دستم بود، تقصیر آستینم بود.» و بعد هر و هر می‌خندیدیم و سلب مسئولیت می‌کردیم. اما وای، امان، لحظه‌ها فریاد. بزرگ می‌شوی، منطق یادت می‌دهند، فکر دستت می‌دهند، معرفت را ارزش می‌دهند و می‌گویند مابعدالطبیعه را ول کن، خیار کیلو چند؟ ما فعل کوچکی را سلب می‌کردیم و امان از روزی که فهمیدیم شاید زندگی را باید از خود سلب کنیم! این طاقت و مقبول نیست. تعریف، فرسایش است.

داغ یک عشق قدیمو، اومدن تازه کردن.

بچه‌ها جلوی مغازه محمد نشسته بودند. تولد محمد بود و جمع هم جمع بود. دوتا سرباز و چندتا ذهن تنها که توی دلشوره‌هاشون رخت می‌شورن، دوتا دستام، نه دیگه چیزه، آهنگ چاووشی نیست که. دهقان و حسن منتظر تاریخ اعزام بودن و حاصلا سرباز حساب می‌شدن، دیگر محمد هم معلم شده‌بود، معصوم تازگی فارغ شده و هنوز زمان برای تصمیم پیش‌رو داشت، مهدی و پوریا هم هنوز دانشجو هستند. محمد هم معافیت پزشکی گرفته. ابوالفضل هم پرونده پست کرده. می‌ماند من که هنوز هم رستنی‌ها برایم کم نیست! منتظرم و بلاتکلیف، احتمالا مهر می‌روم ولیکن که نمیدانم، چنان درهم و برهم گفته‌ام که خودم هم نمی‌دانم.
باورش سخت است ولیکن که دو ماه دیگر کی کجاست؟ این‌ها خالق من بعد از خدا بودند.

اصلا بکش تا شیره جونت در بیاد!

دندان‌هایم درد گرفته‌اند، گونه‌هایم رد افتاده‌اند، لب‌هایم سیاه شده، لثه‌هایم سیاه‌تر، بوی سولفید هیدروژن تفتان و حسن علی را می‌دهم، جانم را گرفته و نیرویی ندارم، تمام بدنم راس دو ساعت به گزگز می‌افتد و درد می‌کند، پایم از کار افتاده و سینه‌هایم خس خس می‌کند و دو پله به زور می‌روم؛ هنوز هم می‌کشم، نمی‌دانم چه دارد ولی پک به پک خودم را لعن و نفرین می‌کنم و پک بعدی را محکم‌تر می‌کشم.

از دار دنیا یه خر سبز آرزوها داشتیم که اونم به بهونه ۸۸ از ما گرفتن!
بعد از سال‌ها خبر رسید روی موتور تصادف کرده، به سرمون زد بریم عیادتش، گفتن شاش‌بند شده، مرده؛
خلاصه شدیم بی‌آرزو مطلق، رو به زوال عقل.
حالا بعد از چند سال برگشتیم به زندگی، یه جورایی مثل ریه‌های روی پاکت سیگار!
همانم کما که اینبار زنده و سرشار، در تقلا برای بهبودی...